بگو که نغمه سرایان عشق خاموشند


که نغمه نازک و اصحاب پنبه در گوشند

شکست شیشه و در پا خلید و بی خبران


هنوز میکده آشوب و عافیت کوشند

اگر ز دیر برندت به طوف کعبه، مباد


امید و یاس در این کوچه دوش بر دوش اند

هزار شیشه تهی گشت و تنگ حوصله گان


هنوز بی خبر از ته پیالهٔ دوشند

چه محنت آورد آن جمع را به ناله که تو


به ریشهٔ دلشان می خلی و خاموشند

فغان ز عادت عرفی که تا تو دشمن جان


رهش زدی، ز دلش دوستان فراموشند